داستانک



(مدرسه نمونه)

این داستان در مورد مدیرمدرسه ای در دورافتاده ترین مناطق تهران است ؛مدیر این مدرسه دوست داشت مدرسه اش درتمام جهان نمونه باشد وبرای اینکار دست به هرکاری میزد.

یکروزتصمیم می گرفت ازبچه ها در نظافت شهر به رفتگرها کمک کنند ،روزبعد تصمیمش عوض می شد ومیگفت باید برای شرکتی بازاریابی کنند و.درآخر تصمیم جدی گرفت که از کارخانه ای کالاهائی مثل(میوه های خشک شده ،آجیلهای متنوع از جمله پسته، بادام،کشمش،نخودچی و.را گرفته وحتی پلاستیک ها ومارکهای چاپ شده ازکه مخصوص همان کارخانه بود را می گرفت وبه کل شاگردان مدرسه اش داده )وبه آنها میگفت:بچه ها اگر می خواهید هم شاگرد نمونه باشید وهم نمرۀ انظباط تان وهمچنین نمرۀ درسیتان 20 شود و. برای زنگ تفریح کاری مناسب حالتون پیدا کردم و اگراین کار را یاد  بگیرید درآینده منبع درآمدی برای شما می شود وهم اینکه خواهید فهمید که چجوری تو اجتماع برای خودتون کار پیدا کنیدویه فرد مفیدی برای خو وجامعه تان شوید .البته اول درس بعد کار.اینطوری برایتان هم اشتغال زدائی خواهد شد ووقتتان را بیهوده حدر نمی دهید.

تازه درتابستان هم بیکار نخواهید ماند واز همین کارخانجات همین کارها را انجام میدهید البته در خانه هم می توانید همان کالاها را بسته بندی کنید وازش پول در بیارید؛البته اینکاری که به عهدی شما میگذارم حقوقی هم در نظرگرفته شده ولی این پول خرج خرابیهای مدرسه خواهد شد.ومطمئن باشید که حتی سناری هم تو جیب مبارک من نمی رود.اینو بهتون قول می دهم ،خب دیگه سوألی نیست؟.

یکی از بچه ها از توی صف گفت:ببخشید آقای مدیراگر از اینکار پولی به مدرسه داده بشود.دیگه شما که از ما پولی نمی گیرید؟!. درست آقا؟!.

مدیرگفت:بله دانش آموزان عزیزودلبند من همینطوراست؛البته فقط برای مدرسه پولی از شما نخواهیم گرفت.ولی برای ورقه های کپی شده وهمینطور اردوهای تفریحی وعلمی و.باید پولی پرداخت کنید در این شکی نیست.چون از طرف آموزش وپرورش برای این چیزها پولی به ما نمی دهند؛آنها گفته اند که پولهای مورد نیاز مدرسه تان را از اولیای دانش آموزان بگیرید.ماهم که خیریه باز نکردیم که موارد پیش آمده را از جیب مبارک خودمون پرداخت کنیم.به نظرشما این انصافِ ؟!.با این پول اندکی که اداره در اختیار ما می گذارد. خرج مدرسه کنیم.با این پول حتی نمی تونیم شکم زن وبچه های خودمونو سیر کنیم چه برسه به اینکه بخواهیم مقداری از آنراهم خرج مدرسه کنیم.حتی می خواستم از شما بخواهم که اگر پدرتان کارش نقاشی ساختمان یا بنائی ویالوله کش ی وارد هستند بیایند ومجانی برای ما این خرابیها را به عهد بگیرند.ولی خجالت کشیدم که اینرا بیان کنم.

یکی دیگه از بچه ها آنهم آهسته به بقیه گفت:آره جون خودت تو گفتی وماهم باور کردیم!!.اگر اینطوری باشه پس چرا خودش بجای اینکه اینجا وقتش را تلف کند ،نمی رود تو همین کارخانه ها کار کند؟!.به قول قدیمیها (کار که عار نیست)یکی نیست بهش بگه (اول یه سوزن به خودت بزن بعد یه جوال دوز به دیگران).

یکی دیگه گفت:نه بابا این آقای مدیری که ما می بینیم (ازقلم سنگینتر تا حالا دستش نگرفته).آقارو چه به این کارها.اون می خواد از ما بیگاری بکشه.فکر میکنه ما حالیمون نیست.

یکی دیگه گفت:چرا خودش اینکارو تو موقع زنگ تفریح اونم تو دفتر کار خودش انجان نمی ده.بعد هم میگه این مدرسه خرابی داره.آخه نمی دونم تو این 3 سال که ما اینجا درس خوندیم هنوز این خرابی ها آباد نشده .مگه می خواد برج ایفل وبسازه!!.

یکنفر دیگه گفت:ای اباب اون همیشه هر ساله از ما پول میگیره.اگه این پولهارو جمع میکرد می تونست مدرسه را بکبد ودوباره از اول بسازه .دیگه این چه بازیِ که سر ما بنده خداها درآورده.

یکی از بچه ها در جواب همۀ اونها گفت:اگه راست می گید چرا اینها  رو بلندتر نمی گید تامدیرهم بفهمه وحساب کار خودشو بکنه؟!.چیه ازش می ترسید؟!.پس پشتش غیبت نکنید.

یکی از اونها گفت:ای بابا موضوع ترس نیست فقط احترامِ وبس.تازه اش هم اگه راستشو بهش بگیم فکر میکنی چی بشه؟!.درجواب میگه: این فضولیها به شماها نیومده سرتون تو کارخودتون باشه.من بخاطر خودتون میگم که بعدها سر درگُم نشوید (البته برای کار پیدا کردن).

بعدش هم یه تنبیه بدنی جانانه ای نثارم میکنه وازم می خواد پدر ومادرمو بیارم تا تکلیف منو روشن کنند.معلومه دیگه بعد ازمدرسه اخراجم میکنه همین.و ازشماها هم دوباره سوء استفاده میکنه(روز از نو روزی از نو)باید دوباره هر سال به مدرسه کمک مالی بکنید واینکه برای شماها و اوهیچی عوض نمی شه.

با تمام شدن حرف مدیر وبرنامۀ صبحگاهی ،بچه ها به کلاسهایشان رفتندوهمانطور که مدیر گفته بود؛زنگ تفریح دیگروقت استراحت از بچه ها گرفته شد وبچه ها سخت کار کردند ودیگر وقت بازی ودرس خواندن نداشتند فقط موقع زنگ کلاس به درسهایشان می پرداختند ودیگر رمقی برای هیچکدامشان نمانده بود.مدیر هم خوشحال وخندان در دفتر کار خود مشغول نوشیدن چایش بود وبه فکر اینکه چقدر بابت این کار نصیبش خواهد شد .وتازه برای اینکه بچه ها شک نکنند بعد از اتمام کار وقتی پول راگرفت کمی از آنرا خرج خرابیهای مدرسه وکمی دیگر را به آبدارچی وفراش مدرسه داد وبقیه را درجیب مبارک خود گذاشت.وازآن به بعد هم فهمید که چجوری باید ازدانش آموزان استفادۀ بهینه برای خودش بکند وهیچ کس هم اعتراضی از این بابت نداشت.چون می دانستند اگر اعتراضی بکنند با چه عواقبی روبرو خواهند شد.ولی همینطور که همه میدانید واز قدیم گفته اند که:(ماه زیرابرنمی ماند)؛درست است .یکروز یکی از معلمها  که تازه به این مدرسه منتقل شده بود.موضوع را فهمید واعتراض کوبنده ای به مدیر کرد وبعد به مقامات بالاتری اطلاع داد که او از بچه ها بیگاری میکشد وبچه ها از خستگی بیش از حد نمی توانند به خوبی هواسشان را به درس بدهند ونمرات بدی میگیرند.آنها مدام به زنگ تفریح اشان فکر میکنند که اینبار مدیر چه نقشه ای برای آنها کشیده.وبعد از او می خواهند که به درس دادنش ادامه بدهد وزنگ تفریح نمی خواهند .و وقتی هم که دلیلش را ازآنها می پرسد بچه ها حقیقت را بهش می گویند واو هم تصمیم می گیرد که یک راه چاره ای برای آنها پیدا کند؛ درآخر هم مقامات بالاترازاین کارمدیر ناراحت شده ولغو صلاحیت او را خواستند و او را اخراجش کردند.واین نتیجۀ طمع بیش ازحد مدیر بود .وازاین به بعدبچه ها از کار کردن منع شدند و با خیال راحت در زنگهای تفریح به استراحتشان پرداختند وبهتر به درسهایشان ادامه دادند و موفقتر از همیشه درزندگیشان بودند.


(زنگ انشاء)

(این قسمت آلودگی هوا)

اینبار معلممان وقتی آمد به کلاس اول نمره های انشاءهای قبلی را کهنمره های انتیکی بنظرمیرسید را بهمون داد،منهم نمرۀ متوسطی گرفتم ودرکل بد نبود؛اینبار انشاءمان دربارۀ آلودگی هوا بود .چون آندفعه درانشاءام از آلودگی هوا حرفی به میان آورده بودم.حالا همۀ مامجبور بودیم درموردش چیزهائی بنویسیم وباید می نوشتیم که چه کسی مقصر ویا برای جلوگیریش چه اقداماتی باید انجام داد.من با اینکار برای خودمو بقیه دردسر ایجاد کردم. (وای بردهانی که بی موقع بازشود).

خلاصه که منهم به نوبۀ خودم البته بنظرخودم چیز بدی نبود ولی این نظر معلممان مهم نه من.بنابراین وقتی انشاءام تمام شد نمرۀ بدی بهم داد که روم نمیشه بگم چند شدم.لطفاً شما هم ازم نپرسید.انشاءام را اینطورشروع کردم .

(به نام خدا)

همینطور که همۀ ما میدانیم آلودگی هوا نه تقصیر شماست ونه تقصیر ما !!.فکر میکنم بیشتر تقصیرخرمشتی رجب باشه.البته آقا رجب فامیل همسایۀ روبروئی مونِ وبه تازگی از دهات خودشون به تهران اومده.بنده خدا مشت رجب ومیگم،خیلی وقتِ که تصمیم داشتِ زمین کشاورزی اش را بفروشد وبا پولش یک خونه درشهر(تهران) بخرد وچون مشت رجب پیرشده بود دیگر رمقی برای کشاورزی نداشت وچون آدم خسیسی هم بوده خودش به تنهائی بروی زمینش کار می کرده وکارگری هم برای کمک برای جمع آوری محصولش نمی گرفته ومیگفت:ای بابا کارگر خرج داره هم صبحانه مفت وهم ساعت 10 یه چیزی برای خوردن می خواد واگرهم کارشان طول بکشد ناهار وعصرونه وحتماً شام هم می خواد.ومنهم اهل این ولخرجیا نیستم تازه اش هم به غیر از اینا ساعتی 1000 تومان می خواهند ازم بِسُلفند .نه اینکه پول زورِ منهم که زیر بار زور نمیرم .

خلاصه که چون مشت رجب بچه ای هم نداشت وفقط خودشو زنش بودند خرج چندانی هم نداشتند، و درضمن زنش هم خیلی بی زبون  وترسو بودهیچ وقت از مشت رجب پولی طلب نمی کرد.وخرج خونه هم با مشت رجب بود؛بنده خدا زنش ازآنموقعی که با مشت رجب ازدواج کرده یعنی (50 سالی) میشه.فقط 5 دست لباس برای خودش خریده واز غذا هم که نگوبا اینکه مزرعۀ برنج کاری(شالیزار)داشتند ولی فقط یکبارآنهم به مقدار کمی ازآن استفاده کردند وبقیۀ محصول را با قیمت گزافی به مردم بیچاره می فروخته وزنش هم آنقدر نخوری کرده که پوستو استخون شده بود.ولی خود مشت رجب برای سیر کردن شکم خودش به پیش دوستاش می رفتومفت خوری میکرد وحسابی(دلی از عضا در می آورد)وهرروز چاقو،چاقتر می شد.

حالا بگذریم از این موضوع به ما چه که تو کار اونا دخالت می کنیم.بله داشتم می گفتم که:قبل از اینکه مشت رجب تصمیم بگیره که بیاد شهرحدود یکسالی می شد که هوای تهران به افتخار ورود ایشون وهم اینکه به علت دود ماشینها وکارخانه ها و.همینطور زبالها که در بیرون شهر سوزانده می شد وهمچنین قطع درختها وبجای آن ساختن برجها وآپارتمانهای چند طبقه و.همۀ اینها باعث شد که جلوی ورود هوای سالم به کشورمان گرفته شود.

با ورود مشت رجب وزنش وخرش به شهرمون آلودگی تهران 2 برابر شد؛آخه می دونید چرا؟!.چون مشت رجب وخرش برای اینکه پیرو فرتوت بودند از وضع مزاجی بدی هم برخوردار بودند وهمیشه وقتی مشت رجب وخرش چه برای خرید وچه برای تفریح تو شهر می گشتند .البته ببخشید که اینو میگم ولی باید گفت دیگه.بله مدام هردویشان از خودشان باد در می کردند وهوای اطرافشان را حسابی آلوده می کردند وهر کسی که ازبغل دست آنها رد می شد از این هوای آلوده استشمام میکردو یا بیهوش می شد ویا زود آنجا را ترک می کرد.باز خوبی کاراین بود که مشت رجب فقط باد در می داد ولی خر نفهمش حسابی خرابکاری میکردواز خودش در تمام شهر تهران آثار باستانی بجا می گذاشت.و وای به روزی که یک بنده خدائی این خرابکاری را نمی دیدوپاش میرفت روش وبا سروغیره به زمین گرم می خوردو حسابی مجروح می شد وکارش به بیمارستان می کشید.ودرکل ایندو باعث بیشتر شدن آلودگی هوا شد.


(زنگ انشاء)

(این قسمت سوغاتی )

یادم میاد وقتی بچه تر بودم یه معلم آروم ولی کمی سختگیری داشتیم ؛ یکروزمعلم انشاء اومد سرکلاس وبه ما گفت: اینبار می خوام یه موضوعی بهتون بدم که شاید خیلی از شماها خبری ازسوغات شهر خود نداشته باشید واین خیلی مهم که بدانید در شهر خودتان چه سوغاتی هائی ویا چه هنرهای دستی ویا حتی گردشگریهای شهرتان کجا هست؟.حتی ممکن مسافرانی که به شهر شما می آیند از این چیزها خبر نداشته باشند واز شما بخواهند در موردش توضیحی بدهید .حال می خواهم بدانم چگونه برای مسافران تعریف ازشهرخودتان می کنید.موضوع این است(سوغات وهنرهای شهر خود را توصیف کنید).

البته توی کلاس ما 20 نفرشون اهل شهرهای دیگر بودند ومشکلی برای این موضوع نداشتند؛ولی منو 12 نفر دیگه که اهل تهران بودیم خیلی برامون خیلی سخت بود که بدانیم چه سوغات ویا چه هنرهای دستی در شهرمون وجود داره .پس من دواطلب برای پرسش از معلممان شدم وگفتم:آقا اجازه ببخشید ولی تهران که سوغات خاصی نداره؟!.هرچیزی هم که توتهران پیدا میشه همه مال شهرهای اطراف تهران هست!!.ومیشه گفت اصلاً هیچی نداره!!.

معلم:بچه ها برای همین است که همیشه به شما می گفتم برای اطلاعات تون بیشترکتاب بخوانید وهمینطور چیزی را که نمی دانید درباره اش بیشترتحقیق کنید .

گفتم:آقا اجازه.نزدیک خونۀ ما یک کتابخانۀ عمومی بزرگ هست وما هم تمام کتابهای اونجارو خوندیم .از کتاب کودک گرفته تا.کتابهای علمی تخیلی ،ورزشی،تاریخی،رمان،آشپزی،فکاهی،کارهای فنی وپزشکی و.زیاد خوندیم ومیشه گفت درمورد این چیزهائی که گفتین توش پیدا نکردیم.ببخشید حالا چطوری این مطالب روپیدا کنیم.

معلم:بچه ها حتماً چیزی به نام گوگل(google) به گوشتون خورده هر سوالی یا مطلب مهمی که بنظرتون میرسه می تونید درآن سرج کنید؛ ما که دیگه عصر حجر نیستیم که بخواهیم برای سوالاتمان خونه به خونه ویا حتی شهر به شهر و.بریم تا از این مطالب باخبربشیم!!. پس دیگه هیچ بهانه ای را قبول نمی کنم تمام.

واقعاً مونده بودم که چی بگم.آخه خانوادۀ من ازدرآمد بالائی برخوردارنبودند که تو خونه مون کامپیوتریا لب تاب ویا حتی تبلت وگوشی اندروید داشته باشیم.فوق،فوقش فقط مامان وبابام یه مبایل ساده که فقط میشه باهاش تلفن زد وبس.حتی عکس هم نمیشه گرفت .اونهم برای سرکارشون ازش استفاده می کنند.تازه آنقدر هم پول نداشتیم که به من بدهند تا برای تحقیقاتم بهکافی نت بروم تا مطالب مهم درسی را از آنجا دربیارم.وهمیشه از دوستام می پرسیدم .ولی حالا موضوع خیلی فرق می کرد واونها بهم گفتند که ما هیچ کمکی بهت نمی کنیم باید تو هم زحمت بکشی اینجوری که نمیشه ما پول خرج کنیمو تو راحت بیائی از دست رنج ما مفت ،مفت بخوری.خب اگر هم راستش را بخواهید حق با اونا بود .اونا که نباید توئونه بی پولی منو بدهند .بالاخره تصمیم گرفتم که با پول تو جیبی که بابام هر روز بهم میداد تا یک هفته ای نخوری کردمو باهاش رفتم کافی نت و مطالب فوق را که معلم ازمون خواسته بود ودربیاورم .تازه بعد از این همه سختی وتحقیق کردن تازه فهمیدم که سوغات تهران به غیر از آب وهوای آلوده .خوراکیهائی مثل(سوهان وکشمش شهریاروانگور وانواع ترشیجات ومرباهای اگون وهمچنین دوغ آبعلی )یافت می شود.اولش که تو گوگل گشتم میگفت که هیچی جز آب وهوای آلوده چیز دیگری نداره و.تازه از گردشگریهاش هم(برج میلاد،میدان آزادی ،زیارتگاه ها) ،(شاه عبد العظیم،بی بی ذوبیده،بی بی شهربانو، امام زاده صالح،امامزاده پنج تن،امامزاده داوود و.)گرفته همه نوع گردشگری دارد.

خلاصه آنروز زنگ انشاء فرا رسیدو بعضی از بچه ها انشاء شان را خواندند؛یکی ازآنها اهل سمنان بوده گفت: درشهرما سوغات فراوان یافت می شود مثل(پستۀ دامغان،محصولات لبنی وکشاورزی وهمچنین صنایع دستی از گلیم ،جاجیم وفرش گرفته تا .)ونانهای محلی مثل (شیرمال،کماچ،بسقیمات،فطیر،گردو،گولاچ و.)هست وگردشگریهاش هم مثل(تیمچۀ پهنه،خانه ابراهیم خان،بازارشاهرود،مهدیشهر،شهمیزاد، دامغان وامامزادهای بسیار)دیده می شود.

ییک دیگر از بچه ها که شمالی بود گفت: سوغات شهر ما ، کلوچه های مختلف مثل کلوچه نارگیلی ، گردوئی و موزی و کوکی و . انواع ترشیجات مثل (زیتون، روغن زیتون، زیتون پروده، زغال اخته و آلوچه و لواشک های میوه ای و داریم و انواع مربا ها (بالنگ، بهارنارنج، شقاقول و.هست و صنایع دستی بسیار داریم و انواع خوراکی ها مثل (برنج و چای محلی و .)گردشگری هایش هم عبارتند از (دریا و جنگل و دریاچه چورت، واشت،شورمت، ارومیه)هست.

یکی دیگه از بچه ها که اهل کرمان بود گفت: سوغات شهر مون نانهای محلی و محصولات کشاورزی و طبیعی مثل(داروهای گیاهی ، پسته و انواع آجیل ها، کلمپه، زیره، قووتو و صنایع دستی و گردشگری)

یکی دیگر از بچه ها که اهل یزد بود گفت: سوغات شهر ما هم، شیرینی هائی مثل (قطاب، نقل، باقلوا، اناوع لوز، کیک یزدی و سوهان خانی سوهان آردی و همچنین صنایع دستی و گردشگری)

یکی دیگه از بچه ها که اهل اصفهان بود گفت: سوغات شهر ما شیرینی هائی مثل(سوهان،گز، کرکی، پولکی ، شیرینی برنجی، برشتوک) وصنایع دیتی وگردشگری(زایدنده رود، منارجنبان، سی و سه پل، چهلستون، نقش جهان، عالی قاپو و.)

خلاصه که هرکسی افتخارات و هنرهاهی خاص شهر خودش را تعریف می کرد و معلم در آخر گفت: بچه ها حالا فهمیدید که چرا به شما گفتم که بیشتر کتاب بخوانید و .اینجوری از هنرهای شهرهای ایران خودمان خبردار خواهیم شد و این باعث افتخارات ما خواهد شد حتی میخواهم از شما بخواهم برای هفته های دیگر انشاهائی درباره (تاریخ شهر یا کان بنویسید) و حتی می خواهم در هفته های آینده هم انشائی درباره (لهجه و حتی لباس ها و همچنین ضرب المثل ها و داستان ها و افسانه هائی که در گذشته بوده)برایمان بنویسید.

خلاصه که این انشاء ها درباره ایران خودمان تمامی نداردو می ترسم این آقای معلم آنقدر به این موضوع هایش ادامه بدهد و بگوید شما باید از کشورهای خارجه هم از تاریخ اش گرفته تا صنایع دستی و گردشگری هایش و همچنین شریرنی و مربا و ترشیجات و غذاهای آنجا هم از ما خبر ی بخواهد از ما بگیرد.

خدا به داد ما برسد امسال را هم خدا به خیر بگذراند تا ببینیم سال دیگه از دست این معلم خلاص شویم و بس.

البته خوب هست که آدم از همۀ این چیز ها خبر داشته باشد ولی از حدش نگذرد بهتر است.


(زنگ انشاء)

(بازرس)

اینبار مثل همیشه زنگ انشاء چه خوب وچه بد بالاخره گذشت؛ولی جالبتراینکه یکروزمدیر اومده بود وسرصف سخنرانی کرد اونهم درمورد اینکه قراراست 2 روز دیگه بازرس به مدرسه امان بیاید وچقدرهم تأکید داشت که:اولاً شما بچه ها بایدبیشتر به درسهایتان اهمیت بدهید وهمینطور موقعی که معلم تان سر کلاس درس میدهد بیشتر دقت کنید که همانجا زود درس را یاد بگیرید و همۀ اینهارو برای شب امتحان نگذاریدو.دوماً باید در رفتار وکردارتان نسبت به یکدیگربیشتر دقت بخرج بدهید یعنی با هم دعوا ومرافه نکنید وباهم مهربان باشید .البته من همیشه به شما این حرفها را میزنم (ولی کو گوش شنوا)ولی ازتون میخواهم حداقل اونروز که بازرس به اینجا می یاد درست رفتار کنید که بگویند چه مدرسه خوبی هست وبعنوان مدرسۀ نمونه انتخاب شویم ؛ سوماً باید نظافت را هم در مدرسه رعایت کنیدو.

خلاصه که آنروز نیم ساعت در مورد همۀ اینها صحبت که چه عرض کنم بیشتربه نصیحت کردن ما گذشت وآنروزهیچ برنامۀ صبحگاهی مثل(تلاوت قرآن،سرود،نرمش صبحگاهی و.)اجرا نشد وفقط به سخنرانی مدیرگذشت وبعدش رفتیم سرکلاس.آنروز ودو روز بعدش هم البته زنگهای تفریح بنده خدا فراش مدرسه همراه با خانومش وبعضی از بچه های مدرسه به کمک هم درحال تمیز کردن مدرسه بودند از کلاس ها گرفته تا حیاط بزرگ مدرسه و.خلاصه به کمک هم مدرسه را حسابی آب وجارو کردیم.

آنروزکه قراربود بازرس به مدرسۀ مابیاید همه ازمدیر وناظم ومعلمها گرفته تا ما بچه ها همه درتکاپو بودیم و(سرازپا نمی شناختیم).

آنروز تا زنگ آخرمنتظرماندیم ولی بازرس نیامد بعد معلوم شد که ایشون مریض شده بودند وآمدنش به فردا موکول شد؛فردای آنروزهم منتظر او شدیم ولی باز بازرس نیامد وباز گفته شد که اینبارعیالش مریض شده .یعنی تا یک هفته به همین منوال گذشت یعنی هرروز یه بهانۀ تازه ؛وبالاخره این تلسم شکسته شدو همان روزی که اصلاً در انتظارش نبودیم به مدرسۀ ما آمد؛آنهم با چه وضعی که خدا می داند. آنروزکذائی که معلمها وهمچنین دانش آموزان اصلاً حوصله درس دادن وپرسیدن وجواب دادن را نداشتندو.ومدرسه هم طبق معمول کثیف وبهم ریخته وهمچنین بچه ها هم درحال جنگ وجدل با هم بودند؛ مدرسۀ ما مثل میدان جنگ شده بود و.

آنروزوقتی بازرس آمد به کلاس ما معلممان از سرماخوردگی بی حال بود با ورود ایشون با بیحالی احترامی گذاشت وواز بچه های زرنگ درسهائی پرسید وفقط این بچه زرنگها بودند که آبرو داری کردند،بعد بازرس با رضایت تمام از معلم وهمچنین شاگرد دان کلاس ما تشکری کرد ورفت وبعد معلوم شد که بازرس از کلاس ما و دو کلاس دیگر راضی بوده ،وازبقیه کلاسها راضی نبود.


(زنگ انشاء)

(این قسمت درآینده می خواهید چه کارشوید)

زنگ انشاء شدو دوباره معضل انشاء نوشتن من شد؛آخه نمی دونم چرا باید درسی به این اسم وجود داشته باشد،البته هر بچه ای از یه درسی شکایت دارد،منهم از این انشاء متنفرم وهر دفعه سعی میکنم به مغزم فشار بیارم تا بتونم انشاء بهتری بنویسم که دیگه حرفی توش نباشه. ولی نمی دونم چی میشه که درآخر کارم خوب ازآب در نمی یاد و حسابی معلمم رو از خودم نا امید میکنم ؛اینبارهم سعی میکنم که بهترش کنم پس شروع میکنم.

اگر از من بپرسید جوابم اینه که وقتی بزرگ شدم می خواهم یه مخترع بشوم.ولی بابام میگه با این درس خوندنت هیچ امیدی نیست؛منهم هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر به نتیجه می رسم.حتماً می گوئید چرا ؟.آخه معلم هنرهردفعه که به ما می گوید یه کاردستی درست کنید هربار با کاغذهای باطل از دفتر های مشق خودم وخواهرم وبرادر بزرگترم ویا جعبه های شیرینی و.یا ماشین یا خونه ویا ابزارهای جنگی مثل(شمشیر،نیزه،گرز و.)می سازم وهر بار هم معلم ایراد میگیره ویه پس گردنی جانانه ای بهم میزنه ومیگه:آخه این چه کاریِ ؟!.تو با این اختراعاتت می خواهی مردم رو به جون هم بندازی؟!. این که نشد کار.اینجوری پیش بری درآینده یه فرد بدرد نخورازآب درمی یای!!.تو اینو می خوای؟!.

منهم سرمو از خجالت می اندازم پائین و قول می دهم چیز بدرد بخوری درست کنم ولی نمی دونم چرا آخرش به این وسائل جنگی تبدیل میشه!!.بعد هم به معلم قول دادم که درآینده دکتر،مهندس ویا معلم بشم  وباز بزرگترها بهم میگن با این درس خوندنت هیچی نمی شی وبا این حرفشون حسابی بهم امید می دهند.بابام که میگفت: تو اگه دکتربشی آدمهارودرجا می کُشی.اگر مهندس بشی ساختمونهائی رو که تو پیِ شونو میریزی آنقدر شل و ول که با یه فوت(پس لرزه یا زله)ازهم می پاشه ونتیجه چی میشه؟!.اگه گفتی؟خب معلوم دیگه باز با این کارت مردم رو بکُشتن میدی!!.واگرهم معلم بشی خدا بداد شاگردات برسه که بخواهند ازتودرس بگیرند فکر میکنم اونها سراز دیونه خونه در بیارند وعاقبت توهم سراززندان دربیاری .چون والدین اونا ازت شکایت می کنند.واینهم از مخترع شدنت که اونهم باز به جون مردم ربط پیدا میکنه.بنظر من بهتر ترک تحصیل کنی تا همۀ مردم درامان باشند واگرهم درستو خواستی ادامه بدی فقط مدرکتو که گرفتی برای افتخارماوخودت به دیوار قابش کنوپُزشو بده. این جوری هم خودت وهم همۀ مردم سالم می مانند.

حالا واقعاًنمی دونم می خواهم چیکاره بشم!!.

بابام میگه: توبالاخره باید تو این مملکت نون خودتو دربیاری منکه تا ابد بالا سرت نیستم که نونتوبدم .تازه باید زن هم بگیری بعد هم که بچه دارمیشی.بنده خدا اون زن وبچه ای که بخواهند به توتکیه کنند (کلاهشون پس معرکه است)خدا بدادشون برسه.تو بهتر بعداز تموم شدن درست به فکر یه کار مناسب باشی .بنظرم برای تو همون گدائی دّم درامامزاده ها خوب باشه خیلی هم برازنده ات هم هست چون ساده ترازهرکاری برای تو،این شغل هم برات نون وآب برات میاره، وهم اینکه به مردم آسیب جسمی نمی یاد مگر اینکه خیلی سماجت کنی تا به روحشون هم آسیب برسونی.بهتراینکه سماجت نکنی بزار خودشون بهت کمک کنند.توکه بلدی چجوری خودتو به(موش مردگی بزنی)همین برات بسه.(ازمن به تو نصیحت)فقط باعث آزارمردم نشی به نفرین کردن مردم نمی یارزه. 


(زنگ انشاء)

(این قسمت بنزین)

دوباره زنگ انشاء شده بود ومعلم با آن ایده های جالبش که درمورد مشقات نفت وبنزین وگاز.برایمان سخنرانی کرد وبعد ازمون خواست که هفتۀ آینده انشاء ای بنویسیم که (اگر روزی بنزین تمام شود چه اتفاقی میافتد)؛منهم اینطور نوشتم.

همانطور که همه الآن بنزین کم،کم روبه اتمام است وبرای همین هم هست که بنزین گران شده و.آخه یکی نیست به ما بگوید آنموقع که بنزین هم زیاد بودو هم ارزون چرا به نحو احسن ازش استفاده نکردیم. مخصوصاً این جوونها که برای تفریح شان مدام از ماشین خود یا ماشینهای پدرشون استفاده میکردند.اگر می خواهید به پارک بروید یا پای پیاده برید ویا با وسائل نقلیۀ عمومی مثل(اتوبوس ومینی بوس و.)بروید ازتون که کم نمیشه هیچ هم صرفه جوئی در بنزین میشه وهم هوارو آلوده نمی کنید وهم یه ورزشی برای شما جوونها میشه اینکه بد نیست!!.واگه می خواهید به شهرهای دورتر برید با قطار وهواپیما و.برید؛چرا خودتونو به دردسر می اندازید وبا ماشین خودتون می روید؟!.

خلاصه که اگر می خواهید تا چندین سال آتی دچار کمبود بنزین نشوید به این ارآیض بنده بیشتر توجه کنید.همینطور که همۀ ما درجریان این موضوع هستیم این مواد با ارزش از فسیل یا همون اجساد دایناسورهاست که بوجود اومده .وآنها هم چندین هزار سال پیش در روی زمین می زیسته اند؛خب حالا شما خودتون قضاوت کنید حال باید از کجا دایناسور پیدا کنیم واونهارو به زور بِکُشیمش وچندین هزار سال هم منتظر بمانیم تا اجسادش به فسیل تبدیل بشه وازش تازه نفت بدست بیاریمو بعدش رویش چقدر کار باید انجام بشه که بعد تبدیل به بنزین بشه؟!.پس در مصرف بنزین بیشتر دقت کنید؛ودرآخر انشاء ام هم چند فحش جانانه ای هم نثار( آدمهائی که انقدربی رویه از این مواد استفاده می کنند)آنها کردم،وحسابی جوش آورده بودم که همۀ بچه ها زدند زیر خنده وحالا نخند وکِی بخند و.وحسابی نظم کلاسو بهم زدم وبعد معلم با توپوتشر بچه هارو ساکت کردو روبه من کردو گفت:ببین آقا مصطفی اول انشاء ات را خوب شروع کردی ومنم ازت راضی ام .ولی این جملات آخری یعنی همین فحش دادنت کارتو خراب کرد. بنظرمن اصلاً کارت خوب نبود.البته اولش می خواستم نمرۀ 20 را بهت بدم ولی همون فحش دادن برات گرون تموم شد وحالا مجبورم بهت یه صفر کله گنده به اندازۀ کلۀ پوکت بهت بدم .حالا هم برو سرجات بشین ودیگه سعی کن از این به بعد انشاء های بهتری بنویسی .آخه هر دفعه هی پیش خودم میگم طرف بچه است وعقلش نمی رسه شاید اینبار بهتر بشه .ولی (کو گوش شنوا ؟!.)ببینم تو کِی میخوای آدم بشی وشعور پیدا کنی وبزرگ بشی؟!.

خلاصه آنروز هم بخیر گذشت امیدوارم که درآینده بهتر بتونم مطلب بنویسم .به امید آنروز.


(زنگ انشاء)

(این قسمت قاراش میش شدن)

هفتۀ پیش به علت نوشتن آن انشاء افتضاح اینباردیگه معلممان برای تنبیه من تصمیم گرفته بود تا دوهفته انشاءام خوانده نشود ولی موظف به نوشتنش بودم ؛منهم که از خدا خواسته راحت می شستمو از گوش دادن به انشاء دیگرون فیض می بردم .

دوهفته ای گذشت وهفتۀ سوم دیگه نمی شد قصر در رفت انگار که معلممان دلش برای شنیدن انشاء من تنگ شده بود.ولی نمی دونم آنروز معلممان دلش از کی پُربودازخودش یاهمکاراش ویا خانواده اش ؛خلاصه که آنروز خیلی ناراحت بود بطوری که (اگه چاقو بهش میزدند خونش در نمی آمد).ولی از بخت بد من بود یا خودش نمی دونم اصلاً انشاءام هم خنده داربود وهم خیلی گریه دار.منهم اونو خوندم وخودتون حتماًمی دونید چه اتفاقی افتاد.هیچی دیگه معلم پاشدو با عصبانیت تمام بطرفم اومد ویک گوشم را محکم پیچوندوبطرف بالا کشید که از دردش آخی بلند کشیدم وبعد یک پس گردنی محکم ویک اُردنگی جانانه ای هم نثارم کردو از کلاس بیرونم کرد.

خلاصه که آنروز زنگ انشاءهم معلم وهم بچه ها حسابی تحت تأثیر نوشته ام قرار گرفتندو بقول روانشناسا روان پریش شده بودند گاهی الکی می خندیدندو گاهی هم تو سرشون میزدندو گریه می کردند.ولی به نظر خودم همچینا هم بد نبود .فکر میکنم اونا مشکل داشتند وگرنه که انشاء من مثل همیشه بود البته کمی هم خودم چاشنی اش را زیاد کردمو گریه دار هم بهش اضافه کردم.واین حالت بهم ریختگی آنها تا آخر زنگ هم ادامه داشت؛تا اینکه زنگ تفریح شدو بچه هائی که جنبشون بالاتر بود اومدندو حسابی منو زیرمشت ولگدشون گرفتند ومیشه گفت(دمار از روزگارم درآوردند)حسابی بدنم خوردو خمیر شده بود.یهو دیدم تو اون شلوغی مدیر اومد .تا به حال انقدرازآمدن به موقع مدیر خوشحال نشده بودم وپیش خودم گفتم که الآنست که منو از چنگال وحشی بچه ها نجات دهد انگار که (تودلم قند آب می کردند)یه نفس راحتی کشیدم بعد مدیر اومدو مرا از دو گوشم چنان بلند کرد که از دردش روی دو پا پریدم بالا وصدای استخوان گوشهایم را که جِرقی کرد شنیدم  وگفت:خجالت نمی کشی همۀ بچه ها وهمینطور معلمت را به چنین حال فلاکت باری کشوندی این چجور انشاء بود که نوشته بودی حالا بندازمت تو سیاه چال تا مارها بخورنت؟!.

منو میگی همچین ترسیده بودم، نفهمیدم چی شد که خودمو خیس کردم و حسابی (قوز بالا قوزشد)و هم از مدیر وهم از بچه ها که داشتند منو هو میکردند خجالت کشیدمو همانطور که گوشهایم دست مدیر بود ومنو کشون،کشون بطرف سیاه چال می برد و.در همون موقع یهو از ترس غش کردمو دیگه نفهمیدم چی شد که سراز بهداری مدرسه امون درآورده بودم وآقای بهدار یا همون پزشک را بالای سرم دیدم که بهم سرم داشت وصل میکرد وکمی حالم بهترشد وآنطرف تخت صدای مادرم را شنیدم که مدام اه وناله سر داده بود و وقتی بهوش آمدم مادرم پیشانی ام را بوسیدو چقدر قربون صدقه ام رفت وبالاخره آنروز هم بخیرگذشت.


(قصه های مشت باقر)

(سرپیری ومعرکه گیری)

مشت باقر سر زمینش مشغول درو کردن گندمها بود که یکی ازاهالی ده سراسیمه خود را به او رساندوخبرفوت مادرش را بهش رساند.آخه این دم آخری مادرپیرش مریض وزمین گیر شده بود ودکترها هم ازش قطع امید کرده بودند؛وقتی مشت باقر خبر فوت مادرش راشنید کارش را رها کردوسریع بطرف خانه دوید ؛همسایه ها نزدیک خانه اش جمع شده بودند وگریه وزاری سرداده بودند ووقتی او را دیدند بهش تسلیت گفتند.

بنده خدا مشت باقر خیلی شوکه شده بود ونمی دانست چیکارباید کند. خلاصه که به کمک اهالی محل تشیع پیکر مادرش را انجام دادومراسم آبرومندی هم برای مادرش ترتیب دادوهمۀ همسایه ها هم به خانه های خود برگشتند ومشت باقر در خانه تنها ماند وحتی درو مزرعه را هم به امان خدا رها کرد؛او دیگر اصلاًدستو دلش به هیچ کاری نمی رفت.

خلاصه که شب هفت وچهلم وسالش را هم بخوبی برگذار کرد؛همۀ بچه ها هم به او دلداری میدادند .بعد از یکسال بچه ها منتظر شدند که او بازهم برایشان داستان بگوید ،ولی او حوصلۀ هیچ چیزی را نداشت .

وقتی اهالی محل دیدند که مشت باقربه چه فلاکتی افتاده ،تصمیم گرفتند  که دست بدست هم بدهندو او را از این حالت منزوی بودن در بیاورند .قرارشد که برای او(آستین بالا بزنند)یعنی او را سروسامانی بدهندو برایش زن بگیرند.ولی بعضی ازآنها موافق این امر نبودند ومدام اشکال تراشیمی می کردند ومی گفتند:کی به این پیرمرد آخرعمری زن میده ویا می گفتند)سرپیری ومعرکه گیری).

بالاخره رأی با اکثریت همسایه ها پیش رفت وهرروز او را امیدوارتر می کردندوهربار به خواستگاری های زیادی می رفتند وبیشتر جاهائی  که رفتند جواب بی نتیجه ماند،آنهم یا بعلت پیری یا بعلت کم درآمد بودن مشت باقر بود (ایرادهای بنی اسرائیلی)گرفته می شد.

البته بقول بعضی ها :مشت باقر که سنی نداشت ،فقط 40 سالشه که اونهم مشکلی نیست(تازه اول چهل،چلی وجوونیش)؛واین هم برای مردها مشکلی نیست .حالا اگه دختری به سن 30 سال برسه میگن (پیردختر ترشیده است).ولی حالا که مردِ بهش می گویند(جوون با تجربه وپخته ایِ).یعنی سردو گرم روزگارو کشیده وحسابی تجربه کسب کرده واینجور آدمها فکراقتصادیشون هم خوب کار می کنه ودر ضمن خانواده دوست هم هستند.ولی بنظر من اینطور نیست بالاخره هرکسی تو زندگیش یک نقطه ضعفی داره ویکروزی از مشکلات زندگی به نقطۀ جوش خواهد رسیدوصبرش سرانجام به پایان می رسد.

خلاصه که هر طوری بود برای مشت باقر یه دختر 28 ساله ای که آنهم مطلقه بود ویک پسر3 ساله هم داشت برایش گرفتندو گفتند:که این دختر هم سردو گرم روزگاررو چشیده ومی تونه تو رو خوشبخت کنه وهم اینکه پسرش میتونه تو روازاین حالت بیحالی وماتم گرفته دربیاره .البته همینطورهم شد ؛چون پسر خیلی شیطون وآتیش پاره بود ومدام از (درو دیوار بالا می رفت)وکسی هم جلودارش نبود جزء مشت باقر که به قول خودش قلقش دست خود اوست وبس.

هروز کار مشت باقر شده بود تربیت این پسربچه شیطون یا براش خوراکیهای جورواجور می خرید یا اینکه براش اسباب بازی ویا اینکه اورا به گردش می برد وحسابی خرجش میکرد ودرعوض می خواست که هر کاری رو که او می خواهد پسر انجام بدهد ؛یعنی با همه به خوبی رفتار کند ویا اینکه از کلمات ادبی درجملاتش استفاده کند وبه همه احترام بگذارد .حال چه همه با او خوب یا بد رفتار کنند اودر هرحال باید خوب باشد .بطوری که هرجا هم که می رفت پسر هم به همراهش می رفت ودر کارها بهش کمک می کرد وهردو خیلی بهم وابسته شده بودند؛میشه گفت مشت باقر از این بچۀ بی ادب یک بچۀ نمونه ساخته بود بطوری که همۀ اهل محل آرزوی همچین بچه ای را داشتند؛درکل زندگی مشت باقر هم عوض شد وبیشتر دل بکار وخانواده اش می داد .ودیگر(وقت سرخاراندن راهم نداشت).دیگر حتی وقت قصه گفتن را برای بچه های اهل محل راهم نداشت وفقط آنهم شبها برای پسر خودش قصه می گفت .


(قصه های مشت باقر)

(این قسمت ناجی)

طبق معمول مشت باقر گرم قصه تعریف کردن برای بچه ها بود که ناگهان حاج صفرسراسیمه به پیش مشت باقرامدو گفت: مشت باقر،چه نشستی که عیال پا به ماهم داره فارغ میشه.دستم به دامنت یه کاری بکن!!.آخه توتنها کسی هستی که تو این ده یه وسیلۀ نقلیه داری!!.

مشت باقربا تعجب به حرفهای حاج صفر گوش دادو گفت: ای بابا هواست کجاست؟!.حاج صفرمن کجا وسیلۀ نقلیه دارم که خودم خبر ندارم؟!.

حاج صفربا دست پاچگی روبه مشت باقر کردو گفت: منظورم همین خرتومیگم ؛حداقل ازش بعنوان یه وسیله که میشه استفاده کرد.نه اینطورنیست؟!.اگه اجازه بدی؟برم عیالمو بیارم که سوار الاغت بشه وبریم ده بالائی، چون شنیدم که یه قابلۀ خوب به اسم صغرا خاتون که اونجا زندگی میکنه ؛همه هم تعریف شومیکنند .توخودت بهترمیدونی که تو ده ما هیچ قابله ای وجود نداره.می ترسم زن وبچه ام از بین برند.تو روخدا یه فکری بکن.

مشت باقر کلاه نمدیش را ازسربرداشتو سر کم موی خود را خاراند وبعد کلاه را در روی سرخود گذاشت ومتفکرانه به فکر فرو رفت وگفت:آخه مرد حسابی اگه عیالتو با این وضع بدش سوارالاغم بکنم  که با این حرکات ژانگولری که الاغ از خودش نشان می دهد؛ممکن وسط راه عیالت با آن وضع بدش فارغ بشه وهم خودشو هم بچه جونشون به خطر بیافته.نه بابا من امانت قبول نمی کنم.

بعد مشت باقر کمی مکث کردو گفت:ولی یه کاری می تونم برات بکنم .اونم اینکه خودم به تنهائی برم دنبال قابله واونو بیارم اینجا.چطوره خوبه؟!.اینجوری دردسرش کمتر.

بعد هردو قبول کردند ومشت باقر با خود تدبیری اندیشید که:از ده ما تا ده بالائی حدوداًیک صبح تا شب زمان میبره تا به اونجا برسم؛ تازه اونهم با این خرسربه هوا که مدام دنبال بازیگوشی،بهترتعدادی فلفل قرمز بخرموبه خورد این خر بدم و وقتی حسابی آتیشی شد تموم راه رو یورتمه خواهد رفت؛وهمینطور هم شدو

خلاصه همانموقع که داشت راهی می شد صبح نزدیک ساعت 9 بود و وقتی فلفل را بخورد خر بیچاره داد تا مقداری از راه را یورتمه رفت و وقتی هم که اثرتندی فلفل تمام می شد سرعتش را کم می کرد؛و دوباره مشت باقر فلفلی دیگر به او می خوراند واین عمل را تا خود ده انجام داد،تا اینکه رأس ساعت 2 به مقصدش رسید وزود از اهالی ده سراغ قابله که همون صغرا خاتون بود وگرفت ؛وخیلی زود خانۀ او را پیدا کرد وموضوع را برای او تعریف کردو اوبا عجله بقچۀ وسائل مثلاً طبابتش را بست و همراه مشت باقرانهم با همان الاغ چموش راهی ده پائین شدند؛از آنجا که راه افتادند ساعت 30/2 دقیقه بود ،ومشت باقر برای اینکه زودتر به مقصدشان برسند،دوباره به الاغ بیچاره  فلفل خوراند.حال خودتان ببینید چه به سرصغرا خاتون که پیر وفرتوت شده بود آمده بود.

خلاصه که با آن رعت جت مانند الاغ رأس ساعت 30/7 دقیقۀ عصر به ده مورد نظرشان رسیدند .با این سرعت زیاد هم الاغ وهم مشت باقر وهم صغرا خاتون به نفس،نفس افتاده بودند چون باآن حرکتهای الاغ که گاهی تند میرفت وگاهی کند حسابی همه خسته شده بودند.

مخصوصاً صغرا خاتون که حسابی از این سواری(خردرچمن)حالش منقلب شده بود وسرگیجه هم امانش را بریده بودبا وضع اسف باری از الاغ پیاده اش کردند ومدام میگفت:ای ننه.پاک روده هام بالاوپائین شد.وای خدای من دنیا داره دورسرم می چرخه.این خربود یا چرخ وفلک.(خدا نصیب گرگ بیابونهم نکنه).ننه دستمو بگیرید ببرید تو اول برم دست به آب (گلاب بروتون )بالا بیارم تاکمی حالم جا بیاد.لعنت به من اگه دفعۀ دیگه سواراین خرچموش بشم.به گمانم این مردک داشت یه چیزائی تودهن الاغش میریخت.عوض اینکه آرومش  بکنه.بدتر وحشی ترش میکرد.غلط نکنم اون داشت بنزین به خورد الاغ می داد.که مثل موشک ازجاش پرید.باورتون نمی شه تموم درختای کنار جاده مثل فشنگ ازجلوی چشام رد می شد.یک آن فکر کردم آخر زمون شده!!.مرگمو جلوی چشام دیدم و زود اشهدمو گفتم .وای خدا نفسم بند اومد ،چقدرشما ها حرف می زنید (گوشم رفت). زودترمنو ببرین پیش زائو؛بعد زنهای همسایه آمدندو بهش کمک کردند  واو را به پیش زائو بردند؛بعد ازچند دقیقه اول صدای جیغ زائو وبعد صدای گریۀ نوزاد به گوش رسید ومشت باقر وحاج صفروهم بقیۀ مردهای همسایه خدا را شکر کردند .بعد خبر رسید که هم مادر وهم بچه که یک پسرکاکل بسرهردو سالمند.

آنشب صغرا خاتون درخانۀ حاج صفر ماند وقرارشد ،مشت باقر فردا صبح قابله را( البته خیلی آروم) با الاغ به خانه اش برساند.وقابله گفته بود بشرطی سوارآن الاغ می شود که خیلی آهسته بطوری که(آب تو دلش تکان نخورد).واگه شده 2 روز را در راه بماند بازبهتر.تا اینکه با آن سرعت سرسام آور او را به خانه برساند.

خلاصه که یکروز ونصفی در راه بودند وبه سلامتی به خانۀ قابله رسیدند.بعد وقتی او را رساند چون نصف روزدیگر وقت داشت .بنابراین چون مشت باقر تک سرنشین شده بود دوباره تصمیم گرفت مثل قبل رفتار کند ونیمه دیگراز فلفلها که باقی مانده بود در راه برگشت به ده خودشان بخورد الاغ بینوا داد ودوباره(روزازنو،روزی ازنو)چون مشت باقر عادت داشت که حتماً شب را در خانۀ خود بگذراند وبنظر او اگه سرعت زیاد باشه بیشتر کیف خواهد کرد ؛البته برای خودش نه خر بیچاره( فلک زده).

بعد از اینکه مشت باقر وخرش به سلامتی برگشتند .فردای آنروز  مشت باقرتمام ماجرا رو برای بچه ها آنهم بصورت داستان خنده دار تعریف کرد وکلی بچه ها به این ماجرا خندیدند.


(قصه های مشت باقر)

(مال بد بیخ ریش صاحبش)

یکروزهمینطورکه مشت باقر داشت برای بچه ها قصه می گفت ناگهان خر مشت باقر که تا آنموقع ساکت وآرام بود( با طنابی که به اوسارش وصل بود وسر دیگر طناب هم به درخت بسته شده بود)شروع کرد به عرعرکردن و جفتک پرانی.انگارکه ازچیزی یا حیوانی دیده وترسیده

شاید هم گرسنه یا تشنه اش شده بود.خلاصه بعدازکلی سروصدا کردن مشت باقر بطرف خرش رفت تا ببیند چه شده؟!.چند بار دور تادورخرش را حسابی نگاهی انداخت؛ولی هیچ چیز خاصی که باعث رم کردن خرش بشود پیدا نکرد.بعد برای اینکه خیال خرهم راحت باشه یه دست نوازشی به سر خر کشیدو او را آرامش کرد.بعد یکی از بچه ها که همون حسن فش،فشو که در داستان قبل گفتم که بچۀ شری بود ومدام چرت وپرت می گفت روکرد به مشت باقر وگفت:چی شده؟!.مشتی خرت ازت شیر می خواد.حیونکی طفل معصوم بچه عادت کرده بهت.ننه که نداره .با اینکار خواسته بگه یه دست نوازشی هم سرما بکش.مشتی بد بارش آوردی ها!!.اینجوری لوس بارمی یادها.(از ما گفتن واز شما نشنیدن).حالا خود دانید.

بعد مشت باقر با عصبانیت گفت: بچه انگارتنت می خاره ها!!.ببینم ازکی تا حالا تو زبون حیونارو می فهمی؟!.نبادا باهاشون فامیلی؟!. والا از تو بعید نیست.(ازتو دم بریده هرچی بگی برمی یاد).

حسن شروع کرد مثل مار فش،فش کردن ؛آخه وقتی عصبانی می شد زبونش میگرفتوبه فش ،فش می افتاد.

اختیارش دارید ش مشت باقرش.تا شماش بزرگتراش هستیدش وبا حیونا ش فامیلش جون ،جونیش هستیدش .کیش به ماش کوچیکتراش اهمیتش مید ش.

مشت باقر که ازعصبانیت (خونش بجوش آمده بود)بی هیچ حرفی بطرف حسن رفت ویک چک آبدار ویک لگد جانانه ای نثارش کرد وحسن هم طبق معمول (فرار را برقرار ترجیح داد)واز آنجا کمی که دورتر شد دستی برای مشت باقر تکان دادو گفت:مشتی ایشاالله که با خرت خوش باشی وبپای هم پیرشین.

مشت باقرهم دیگر چیزی نگفت وبطرف بچه ها آمدویکی از بچه ها بهش گفت:خب مشتی خرت چه اش شده بود که انقدردادوهوارمی کرد ؟!.گشنه اشِ یا تشنه اشِ یا اینکه از چیزی ترسیده ؟!.شاید هم ماری عقربی چیزی اونو نیش زده؟!.

مشت باقر گفت: نه بابا جون هیچ مرگیش نیست فقط بعضی موقعها دلش برام تنگ میشه.ودلش کمی توجه می خواد وبس.

همون پسر گفت:تازه گیها اینجوری شده یا از اولش هم همینجوری بوده .شایدهم حال که پیرشده دل نازکتر شده باشه اینطورنیست ؟!.

مشت باقرگفت:نه جانم این ازهمون وقت که کرۀ کوچکی بود با از دست دادنِمادرش وهمینطور دیونه شدنِ پدرش که سر به بیابون گذاشت ودیگه ازش خبری نشد به این روزافتاده.یعنی حسابی تک وتنها موند وجزء من مونسی دیگر نداردوبخاطر همین هم هست که می خواد بهش توجه بشه ومنهم همینکاروبراش میکنم .به خوردو خوراکش میرسمو جاشو تمیز میکنم وبهش محبت میکنم.خلاصه هر کار که از دستم بربیاد براش میکنم.

بچه ها یاد یه خاطره ای افتادم که در مورد خرم هست الآن براتون میگم خوب گوش کنید؛یکروز که گندمهائی رو که بار همین خرم کردم که ببرم تو بازارشهربفروشم؛وقتی گندمهارو فروختم .اونهم بعد از کلی چانه زدن به مشتری دادم.بعد که سرمو برگردوندم تا ببینم خرم در چه وضعیتی هست؛(چشمتون روزبد نبینه)دیدم که از خرم خبری نیست.هاجو واج وسط بازار مونده بودم که چه خاکی به سرم بریزم.

سراسیمه تو اون بازار به اون بزرگی بدنبالش گشتم واز هرکسی سراغش را گرفتم .ولی هیچکس ازاوخبری نداشت حسابی کُفری شده بودم .دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم شب واونجا بگذرونم تا خرم را پیدا نکنم از این شهر بیرون نمی روم.بنابراین به یک مسافرخونه رفتم وشب را با ناراحتی به صبح رسوندم وبعد به بازار رفتم ودوباره سراغ خرم را از کاسبکارهای محل گرفتم .ولی باز اذحار بی اطلاعی کردند.ومنهم که حسابی ناراحت وناامید شده بودم ؛اومدم کنار دیواری نشستم وسرم را بین دو پایم گرفتم وشروع کردم به گریه کردن وبه خود گفتم:حالا جواب ننه وبابامو چی بدم؟!.اونا نمی پرسند که خرتو کجا بردی؟.یا چه بلائی سرش آوردی؟.یا اینکه بگند نبادا فروختیش؟.اگه اینجوریِ پس کو پولش؟!.تواین فکرها بودم که احساس کردم یک چیزی مثل حیونی پوزه اش رابه سر ودستهایم میمالد وبعد عر،عری هم سردادزود سرمو گرفتم بالا ودیدم خود خرشِ صورتش را نوازشی کردمو اوهم با زبان بی زبانی خودش ازم تشکر کردو بعد هم از خجالتش سرش را به زیر انداخت .انگار که فهمیده بود که چقدرمنونگران کرده؛بعد دیدم یک جوانی که به همراه خر من آمده بودو اوسارخرم هم دستش بود سرش را از خجالت پائین انداخت وگفت:ببین پسر جون.منوچند تا از دوستام خواستیم با خرت شوخی کرده باشیم وکمی بهش قند دادیم واونهم خوشش اومدو دنبال ما براه افتاد.و وقتی هم که فهمیدیم که دیگردیرشده بودو حسابی ازت دور شدیم ووقتی هم که به همونجا که از اول دیدیمش آوردیمش تو دیگر درآنجا نبودی وسراغتو از کاسبای محل گرفتیم ولی اونها هم نمی دونستند کجا رفتی ولی گفتند که فردا حتماً برمیگردی وما هم تصمیم گرفتیم که صبح به اینجا بیائیم؛بازهم ازتوعذرخواهی میکنیم امیدوارم که مارو ببخشید.اینهم خرت صحیحوسالم تحویل شما.

مشت باقرهم به آنها گفت:البته کاربدی کردید ولی چون اونو بهم برگردوندید می بخشمتون.ولی باید قول بدهید دیگر این کارو با حیونات بیچاره انجام ندهید.چون با اینکارتون هم منو وهم حیونِ بیچاره رو حسابی ترسوندید وهم اینکه خودتونوبه زحمت انداختید. البته همه که مثل من با جنبه نیستند.یه موقع اومدیو هم صاحب خر وهم خود خرِ از این شوخی بیجای شما درجا سکته کردندو.اونوقت خونشون گردن شما ست ها!!.

خلاصه داستان مشت باقر هم همینجا تمام شد تا داستانی دیگر خدانگهدار.


(قصه های مشت باقر)


مشت باقر توی یک دهی که خیلی دورازتهران بود پیرش زندگی می کرد؛وازداردنیا یک خونۀ60 متری حیاط دار ویک مزرعۀ گندم که آنهم از ارث پدری بهش رسیده بود داشت.درضمن یک خر پیری هم داشت.

خلاصه که خرج خودش ومادر پیرش را ازفروش محصولشان که همان گندم بود بدست می آورد؛مشت باقرآدمی بود با چهره ای بامزه وخنده رو.او چه ناراحت بود وچه خوشحال باز قیافه ای جالب و دوست داشتنی داشت وهمیشه سعی می کرد دیگران را بخنداند ؛چون اوعقیده داشت که دنیا فقط دو روز وباید تو این دو روزخوش بود. و میگفت:(بزن برطبل بی عاری که آنهم عالمی داره)پس تا وقتی که آدم می تونه خوب وخوش باشه ،چرا باید بد وعبوس باشه وهم خودشو عذاب بده وهم باعث ناراحتی دیگرون بشه.

مشت باقر اوغات فراغت زیادی داشت البته بجزء وقت کاشت و برداشت گندم وهمینطورمراقبت ازمادرپیر وبیمارش هم بود؛موقع های دیگربچه های ده را دورخودش جمع می کرد وبرای آنها قصه های واقعی ویا داستانهای افسانه ای تعریف می کرد؛بچه ها هم خیلی از قصه های او خوششان می آمد وبا شورو هیجان بسیار به قصه هایش گوش می دادند.

یکروز مشت باقر که داشت برای بچه ها ازجنگ رستم با اژدهای دوسر تعریف می کرد،یکی از بچه ها که خیلی هم شر بنظرمی رسید هی مدام وسط حرف مشت باقر می پریدو هی ازاوسوألهائی( در رابط با رستم واسبش که همون رخش نام داشت وهمچنین اژدها)می کرد ورشتۀ کلام از دست مشت باقر در می رفت ومیگفت:کجای داستان بودیم؟!.

آن پسرشر که اسمش ملقب به (حسن فش ،فشو )بود گفت:ببینم مشتی این اژدها هِ کسو کاری نداشت مثلاً پدرومادرویا خواهرو برادری چیزی .که بیان کمکش؟!.

بعد مشت باقر با عصبانیت وتعجب بسیاربهش میگفت:ببینم بچه سرتق توطرف کی هستی؟!.رستم یا اژدها.یه دقیقهزبون به دندان بگیر. ای وای برمن چی دارم میگم؟!.منظورم اینه که زبون به جیگرت بذار.اِ اینکه بدترشد(اومدم ابروشو وردارم زدم چشمشوهم کورکردم)  منظورم اینه که (دندان به جیگرت بذار).میذاری بقیۀ قصه روبگم یا نه؟!.

حسن (دست بردار نبود) وگفت:ای بابا مشت باقر یه چی میگی ها. اگه دندان به زبون بذارم که زبونم قطع میشه!!.واگه زبون به جیگر بذارم که اینکه دیگه غیرممکنِ زبونم تا جیگرم خیلی فاصله داره چجوری بهش برسونم.تازه اش هم اومدی اینکار عملی شد .اَه حتماً خیلی هم بد مزه میشه.حالم بهم خورد.واگر دندان به جیگرم بذارم  که اونهم نمی رسه واومدیو جور شد.اونوقت که جیگرم مثل جیگر زُلیخا سوراخ،سوراخ میشه که؟!.آخه مشت باقر جون چه حرفهائی میزنی ها(این باعقل جور درنمی یاد)تازه اش مگه من خام خوارم ؟!. اّ ه من که گوشت خام دوست ندارم وفکرش راهم میکنم حالم بهم می خوره ،چه برسه به اینکه بخورمش.مگه چیزقحطیِ.

مشت باقر که خیلی کُفری شده بود با غضب به حسن نگاهی کرد وگفت:میشه دیگه انقدر(روده درازی نکنی)وبذاری من بقیۀ قصه رو تعریف کنم؟!.

حسن با شیطنت بسیار گفت:ای بابا تو مارو چی فرض کردی ؟!.من که آدم غیرعادی نیستم که روده دراز باشم.اگه اینطوری بود که الآن بایدروده هام ازشکم یا ازدهانم بزنِ بیرون که وباید اونو تو دستام بگیرمو با خودم اینطرف واونطرف ببرم.

مشت باقردیگه طاقت نیاوردو بطرف حسن حمله ورشد وحسن هم که بچۀ تروفرزی بود پا به فرار گذاشت ومشت باقر هم برگشت پیش بچه ها وشروع کرد به تعریف کردن بقیۀ قصه .بعد حسن ازآن دورها به مشت باقرشکلکی درآوردو چیزهائی میگفت که نا مفهوم بود.


(زنگ انشاء)

(آدم بی حال)

اونسال روخوب به یاد دارم که وقتی مدرسه ها باز شد ما با چه شورو شوقی وارد مدرسه شدیم؛چون اول مهربود وبا بازشدن مدرسه هم دوستان جدید وهم معلمهای جدیدی درکلاس بالاتر پیدا می کردیم؛ آنروز اول که وارد کلاس جدیدمان شدیم را خوب بخاطر دارم ، تکوتوک ازدوستان قدیمی ام درکلاسمان بودند و.بقیۀ دوستان جدید بودند بعضی ازآنها گوشه گیر وبعضی دیگر پر جوشو خروش،بعضی کم حرف ووعده ای دیگرهم پُرحرف،بعضی مظلوم وبعضی هم قُلدُر کلاس به حساب می آمدند ودر کل میشه گفت که از همه فرقه ای در مدرسۀ ما یافت می شد؛ولی اینباربا هرسال فرق می کرد.یک پسر بی حال هم در کلاس ما دیده می شد که از نظر جسه ای خیلی لاغر اندام بود بطوری که می شد تمام اسکلت دنده هایش را براحتی شمرد؛ این پسرخیلی آرام وبی زبون(کم حرف) بود،او موقع راه رفتن خیلی آهسته وآرام قدم برمی داشت یا به قول بچه ها (حرکت اسلومیشنی داشت)وبچه ها برای مسخره کردنش پشت سرش راه می افتادندو ادایش را درمی آوردندو.اونه تنها اینجوری بود بلکه تو حرف زدن هم همینگونه(اسلومیشنی)بود؛اگر کسی با او حرف می زد باید ساعتها معطل می ماند تا از او یک کلامی بشنود یعنی هم آهسته وهم آرام کلمات را ادا می کرد به قول معروف(اگرشما از مورچه صدائی می شنیدید،ازاوهم صدائی می شنیدید)واین موضوع هم ما بچه هارو وهم معلمها رو کلافه می کرد وبرای همین بود که همه او را مسخره می کردند.بیشتر معلمها سعی می کردند،بجای اینکه درسها را از او شفاهی بپرسند ترجیح می دادند کتبی ازش امتحان بگیرند.اما اینهم یه دردسر دیگه داشت ،یعنی اگر ساعت امتحان از ما نیم ساعت بود ولی برای او حداقل 1 ساعت یا بیشتر زمان می گذاشتند و.چون او نه تنها درجواب دادن سوألها کُند بود بلکه تو نوشتن هم کُند بودو هم غلط املائی زیادی داشت واینهم یک معضلی بود.

یکروز معلم علوم تصمیم گرفت بجای اینکه اسکلت عروسکی که در آزمایشگاه بود با خود به کلاس بیاورد .اینبارخواست ازاین پسر بیچاره استفاده کند.چون هم لاغربودو هم از دندانهای سفیدومرتبی برخوردار بود وکلاًبدرد کارمعلممان می خورد؛اول پسر را آوردَم میزخودش وگفت:علی اکبرجان لطفاً دهانت را باز کن تا برای دوستانت در بارۀ نظافت دهان ودندان توضیحی بدهم.

بعد یک مسواک تمیز وآکبندی از کیف خود درآورد جلدش را باز کرد وشروع کرد به مسواک زدن صحیح دندان پسرک وتوضیح داد که طرز درست مسواک زدن به چه گونه ای هست و.بعد گفت: حالا نوبت خوردن غذا هست که باید طرز درست جویدن لقمه را هم به شما آموزش بدهم .وبعد یک لقمه ازپنیری که در یک ظرف بسته بندی شده استریل بود وهمراه با یک نانی که آنهم در یک کیسه فریزر که جداگانه بسته بندی شده بود را ازکیفش درآورد وبرای پسرک لقمه ای کوچک گرفت وبه او داد که خوب آنرا بجود.ما رو میگی همگی با دیدن این وضع دهانمان حسابی آب افتاده بود وبا حسرت وتعجب به او خیره شده بودیم؛وقتی لقمه را به دهانش گذاشت وبه گفتۀ معلم باید انرا چند بارآرام بجود.خب معلوم دیگه این همینجوریش(نزده می رقصه) چه برسه به اینکه بهش بگی آروم انجام بده!!.

همانطور که گفتم پسرک خیلی لاغر واستخوانی بود بطوری که وقتی درحال جویدن لقمه بود با اینکه لقمه کوچک بود هی از اینطرف به آنطرف لپش می رفت وبرآمدگی بزرگی را ایجاد کرده بود که ما هرآن فکر می کردیم که الآنست لپش جِربخورد بعد خیلی آروم لقمه را به دندان جلوییش هدایت می کرد ولبهای جلوی غنچه شده بودو همچین که فکر می کردید که الآنست رگ آرواره اش پاره شود.این لقمه مثل توپ فوتبال به اینطرفوآنطرف پرتاب می شد ودرآخربعد از کلی کلنجار رفتن با آن لقمۀ بیچاره آنهم با اَدا واَطواربسیارآنرا آهسته وآرام فرو دادبطوری کهلقمۀ برآمده وقتی داشت از گلوی باریکش پائین می رفت یک خط سیری را داشت طی می کرد.واقعاًاین از اسکلت عروسکی بهتر عمل میکرد .فقط اگر گوشت وپوستش را درنظر نگیرید هیچ فرقی با اسکلت عروسکی نداشت تنها فرقش این جاندار بود وبس.

خلاصه که وقتی لقمه از گودی گردنش پائین رفت دیگر دیده نشد که به کجا رفت؟!.وچه بلائی به سرش آمدوچه مراحلی را برای هضم شدن باید طی کند ولی معلم همچنان برای ما مراحل هضم غذا را  بطور تئوری توضیح داد و دیگر نمی توانست آنرا کاملاً به ما نشان بدهد خدا را شکر که به خیر گذشت وبعد معلم گفت:خب بچه ها امیدوارم که خوب درس را فهمیده باشید واگر سوأالی دارید بگوئید.

یکی از بچه ها که خیلی شر بود از معلم پرسید:آقا اجازه ما هم مثل این دوستمون باید غذا را بجویم .آخه اگه اینکار را بکنیم که چند روز غذا خوردنمون طول میکشه .آخه تا غذا هضم بشه باید نوبت غذای بعدی را شروع کنیم .اینجوری که مدام هم فکمون باید حرکت کنه وهم دندانهایمان زود خراب میشه .چون دیگه فرصت مسواک زدن بین نوبت غذائی بعدی رو نداریم .وهم حسابی خسته می شیم.

معلم گفت:البته این دوستتان زیاد از حد آروم این عمل رو انجام داد. ولی شما سعی کنید از این کمی تندتر انجام بدهید.اینجوری نه وقت خودتونو ونه وقت دیگرونو تلف نکنید وهمانطور که گفتید تا معدۀ بنده خدا بیاد عمل هضم را انجام بده نوبت وعدۀ غذائی شب یا روز می رسه ودیگر نمی تونه استراحت کنه وبه قول معروف مدام باید(کار خونۀ شکمتون مثل یک کارگر کار بکنه)اونهم بدون هیچ استراحتی اینجوری معده داغون میشه.تازه آنموقع است که تمام اجزاء بدنتان به حرف در بیایندوبگویند :که ای خدا کاری کن این بنده ات را روی دور تند کوک بشه ما مردیم از بس که شبو روز کار کردیم.


(نویسنده ای که داستانش تمام شد)

درزمانهای نه خیلی دورونه خیلی نزدیک یعنی همین دیروزنه پریروز بله یک نویسندۀ مردی به سن70 یا 80 سال فکر کنم همین حدودها بود که این نویسنده گه گداری داستانهای عجیب وغریب ویا خنده دار ویا گریه دار؛جنائی وغیرجنائی برای خواننده هایش می نوشت وهمه را سرکار می گذاشت .

خلاصه که هرچی دم دستش ویا فکرش می آمد؛ازش یک سوژۀ باور نکردنی درمی آوردو روی کاغذ می نوشت ؛وبقول ما نویسنده ها کاغذ سفیدو حسابی با خط خوش خود خط،خطی می کرد. بالخره همانطور که درقدیمو جدید گفته اند روزی همه چی به پایان می رسد .این نویسندۀ ماهم یکروز هم فکرش وهم دست نوشته هایش به پایان رسید. نمی دونم شنیدید که در پایان هر قصه ای می نویسند کلاغ به خونش نرسید یا اینکه بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصۀ ما همین بود یا دروغ بود.حالا فکر نکنید که قصۀ ما دروغ بودها نه خیلی هم دروغ نبود اصلاً هیچی نبود؛ولی یک چیزِ خیلی کوچیک بود؛که الآن براتون میگم.اونم اینه که این نویسنده همه اش فکرش شده بود نوشتن داستانهای جورواجور؛خوردو خوراک دیگه نداشت ،رفت وآمدش ، حرف زدنش ،غیبت کردنش،تهمت زدنش شده بود داستان .بالاخره این داستانها وفکرهای الکیش کار دست خودش داد ویکروز طرفهای عصراز خانه اشان سر وصدای او بالا رفت ودیگر کسی نمی توانست او را ساکتش کند، ودرآخر او را به بیمارستان روانی بردند.

البته نمی گم آخروعاقبت نوشتن های پی درپی این می شود؛خیر اینطور نیست؛از قدیمو جدید گفته اند که هر کاری اندازهای دارد و وقتی بیش از حدش بگذرد ؛فکرها وداستانهای بدرد نخوری می نویسد که ارزش خواندن ندارد چه برسد به چاپ کردن.البته این داستان ما فقط برای مزاح بود اصلاً حقیقت نداشت شما باز به نوشتن خود ادامه دهید خوب چیزی است.


(داستان وهم انگیز)

زهره امراه نژاد

پسرجوان عروس را روی تخت نشاند.برگشت در را بست وبطرف عروس رفت؛روبند عروس را کنارزد ودرچشم اوخیره شد.وقتی روبندش را کنار زد دید عروس چشمانش را بسته ؛اول فکر کرد حتماً مثل تازه عروسها از شرم وحیا ست؛چند لحظه ای خیره به اونگاهی کرد؛ناگهان دید،عروس سریع سرش رابالا گرفت وبا آن چشمانِسیاهش که تمام سفیدی چشمش را گرفته بود ؛با لبخندی تلخ وبا آن دندانهای سیاه ودراکولائی اش به او خیره شده؛وعروس مدام سرش را به چپ وراست گرداندودرآخر گردن وسرش بطور دورانی شروع به چرخیدن کرد؛بعد بطرف پسر جوان برگشت وبه اونگاهی معصومانه ای کرد.                 پسرجوان احساس کرد دنیا دورسرش می چرخد؛لحظاتی بعد نقش زمین شد.

چند دقیقه ای نگذشت که پسربهوش آمد وبه اطرافش نگاهی کرد از عروسش خبری نبود.وحشت زده بطرف در رفت؛درنیمه باز بود؛پس  اطمینان پیدا کرد که عروسش فرارکرده است.بنابراین سراسیمه از خانه خارج شد ودرسیاهی شب بدنبال او گشت؛ولی نتوانست او را پیدا کند.پس به خانۀ مادر خود که درمجاورت خانۀ آنها بود رفت وسراغ عروسش را از آنها گرفت. آنها هم اظهار بی اطلاعی کردند.آنها ازاو خواستند که کمی آرام بگیرد ،وپسرکل ماجرا را برای آنها تعریف کرد  وگفت:نمی دونم این چی بود که من دیدم واقعیت یا وهم وخیال؟.نمی دونم،نمی دونم.

بعد با دو دستش سرش را گرفت وبه اطراف تکان میداد؛انگار نمی توانست موضوع را درمغزش بگنجاند.                                      آنها از شنیدن این ماجرا فکر کردند که پسرشان دچار توهم شده حتماًاز خستگی است وبس. پدرکه تا انموقع آرام درگوشهای ازاتاق نشسته بود ازجایش بلند شدو بطرف پسررفت؛دستش را بر روی شانۀ پسرش گذاشت وبه آرامی گفت:پسرم به خودت بیا،این چه حالی ست که توداری؟.حتماً اشتباه بنظرت آمده.باید بریم از خانواده اش جویای حالش بشویم.پسر گفت:اگر آنها هم ازش خبر نداشتند چی؟!.

مادرش گفت: بالاخره دوستی ،آشنائی ،فامیلی چیزی هست که او بهش پناه ببره.حالا نگران نباش بقول پدرت باید بروید ازش ازکسی خبر بگیرید .

یک ساعت بعد در خانۀ عروس بودند وماجرا را هم برای آنها تعریف کردند ؛انها هم اطلاعی نداشتند .مادر عروس که از این بابت خیلی دل نگران بود؛روبه دامادش کردو گفت:آخه یکدفعه چی بینتون پیش اومد ؟.شما که هردو عاشق وشیدای هم بودین ومی گفتیم که اگه ما بهم نرسیم یا خودکش می کنیم ویا باهم فرار می کنیم پس چی شد ؟!.اون عشق آتشین تون به این زودی نم کشید .راستشو بگو چه بلائی سر دختر بیچاره ام آوردی؟.

پدر دختر با فریادی خانومش را آرام کردو گفت:زن آرام باش .زود قضاوت نکن شاید مشکلی برای دخترمان پیش اومده که عرصه بهش تنگ شده ودست به این کار احمقانه زده .حالابهتر زودتر برویم از دوستان وآشنایان وفامیل خبری بگیریم .شاید اونا چیزی دستگیرشان شده !!.

چند ساعت بعد خانوادۀ عروس وهمچنین خانوادۀ داماد همراه با پسرشان در کلانتری محل بودند ونشانۀ عروس را در اختیار پلیس گذاشتند؛چند دقیقۀ بعد به پلیس خبر داده شد که عروسی با همین مشخصات داده شده در سطح شهر داشته فرار می کرده که با یک کامیون حمل بار تصادف کرده وازخانواده اش خواستند که برای شناسائی به محل فوق بروند.

یک ساعت بعد همه در بیمارستان آمدند و.بله خودش بود خیلی حالش وخیم بود ودرکما بسرمی برد؛وشانس زنده ماندنش خیلی کم بودو دکتر از آنها خواست بجای دادوهوار کردن برایش دعا کنند؛وضعیت غریبی بود وهمه درانتظاربسرمی بردند.

بعد ازیک هفته انتظار عروس بهوش آمدو فقط هم اسم پسر را صدا میکرد .پسر بداخل اتاق رفت وبعد ازچند دقیقه دکترها سراسیمه با شنیدن قطع شدن دستگاه تنفس به اتاق بیمارآمدند وبعد از کلی تلاش بیهوده بیمار از دست رفت.وپسر را درغم سوگ خود نشاند، وپسر هم که شوک بزرگی بهش وارد شده بود زبانش تا ابد بند آمده وهیچکس نفهمید که درآن لحظۀ آخر چه حرفهائی بین آندو ردو بدل شد.


(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(شیطونهای مدرسه)

همانطور که قبلاً به عرض شما رساندم منوسیما هردو دربچه گی باهم دوست بودیم وهمکلاسی هم بودیم؛ودرضمن خیلی شیطون وپردردسر هم بودیم؛بطوری که هرکی ما دونفررا باهم می دید میگفت: باز ایندوتا بچه های شیطون سروکله اشون پیدا شد.امان ازدست ایندو.خدا بدادمان برسد؛اینبارچیکار می خوان بکنند،دوباره چه آتیشی می خوان بسوزونندو.

خلاصه که ماهردو بقول بزرگترها از شیطنت((دیوار راست را بالا میرفتیم))البته که این ضرب المثل ولی درواقع همینطورهم بود؛مثلاً یادم می آید ،وقتی تو مدرسه با بچه ها درحیاط مدرسه داشتیم والیبال بازی می کردیم ،ناگهان یکی از بچه هابا یک سرو محکم به زیرتوپ چنان شوتی کرد که توپ به بالای پشت بام افتاد.آنموقعها سقف مدرسه از شیروانی ساخته شده بود ویک هرۀ کوچک هم کنارسقف بود که آبراهی برای آب باران وبرف که آب می شد واز ناودان سقف درحیاط مدرسه سرازیرمی شد بود.

خلاصه که هیچکدام از بچه ها جرأت رفتن به پشت بام را نداشتند البته بجزمنوسیما که دست بکارشدیم؛سیما با دستش قلاب گرفتو ومنهم از روی دستهایش بالا رفتم وسر بام را گرفتم ؛وخودمو با زحمت بسیار به پشت بام رساندم ،وبا ترسو لرز زیاد از روی سقف آهنی که جای پا هم نداشت پام رو رویش سُر دادم ،وهرآن می رفت که ازآن بالا پرت بشوم پایین. تا به هرۀ نزدیک ناودان رسیدم ؛بعد پشت سرم را نگاه کردم دیدم که سیما هم خودش را به من رساند؛بهش گفتم: توچطوری اومدی بالا؟!.سیما گفت:بابای مدرسه (مشت غلام حسین) نردبان را از انباری آورد ومنهم بلافاصله خودمو به تورسوندم دلم طاقت نیاورد؛ تورو تواین موقعیت تنها بذارم.

هردو با زحمت دست همدیگررا گرفتیم وتوپ را پیدا کردیم وازهمانجا پرتش کردیم پایین ومنوسیما همانطور که دست همدیگر را گرفته بودیم با زحمت بسیار آنهم با سلامتی کامل از نردبان آمدیم پایین وبچه ها هم که تحت تأثیر شجاعت منو سیما قرار گرفته بودند؛با دادو فریاد وکشیدن هورا ما را تشویق کردند؛وحتی مدیروناظم ومعلم ورزشمان هم دربین آنها بودند.ولی بعد مدیر که به خودش امده بود برای تنبیه ما آمد جلو وکلی ما را نصیحت همراه با تنبیه کوچک بدنی از ما پذیرائی کرد که((آن سرش نا پیداست))

این موضوع به خیر گذشت تا اینکه هفتۀ بعدکه ورزش داشتیم ومعلم ورزش از مدیر خواست که ازکلوپ ورزشی کنار مدرسه امان استفاده کنیم ؛چون نمی خواست دوباره اون اتفاق یعنی(همون توپی که بالای شیروانی افتاده بود)برایمان پیش بیایدومدیرهم موافقت کردوترتیب کارهارو داد.

اینبار که همۀ ما به کلوپ رفتیم،خیلی برای مان جالب بود ،آنجا خیلی بزرگ بودو سقفش آنقدر بالا بود که اگر توپ هم می انداختیم به آن بالا نمی رسید؛جالبیش اینجا بود که ما بچه ها همیشه اینجور سالنهای ورزشی را در تلویزیون نگاه میکردیم وهیچوقت از نزدیک آنرا ندیده بودیم؛وحالا اینجا هستیمو درحال ورزش کردن وبقول معروف(( از خوشحالی تو پوست خودمون نمی گنجیدیم)).

ما شروع کردیم به بازی کردن که وسط بازی یه اتفاق جالب افتاد اونهم اینکه منکه کاپیتان تیم مان بودم یک اشتباه کوچک که چه عرض کنم بقول معلممون اشتباه جبران ناپذیری انجام دادم وبخاطرش هم جریمۀ نقدی وهم تنبیه بدنی چه از مدیر وچه از خانوادۀ گرامیم شدم وآن این بودکه ناخواسته ساعد محکم آنهم مستقیم بطرف بالای سر خودم به توپ زدم وچنان این توپ به هوا رفت که به مهتابی بالای سقف کلوپ که به آندوری بود برخورد کرد وصدای جرینگ شکسته شدنش گوش فلک را کر،کرد وخرده شیشه هایش بطرف منو دوستانم که در زیر آن قرار داشتیم می آمد ومعلم مان که متوجه شد سریع بدو آمدو مارا ازآنجا دور کرد؛که حداقل آسیبی به ما نرسد.

ای کاش منو نجاتم نمی دادو کتک از مدیر ومادر وپدرم نمی خوردم چون دردش بیشترازمی شد ؛ولی وقتی معلم این جمله را از من شنید مرا نصیحتم کرد وگفت:نه هیچوقت اینرا نگو چون جای کتکها خوب می شود((کتک معلم گل ،هرکی نخورخل)) ولی  اگر آن شیشه ها به سر وچشمت می رفت ممکن بود جونت را از دست بدهی واین اصلاًجبران ناپذیرمی شد.منهم از همه عذرخواهی کردم .

خلاصه ماجرا ی اینبار ماهم به خیر گذشت ولی بدی که برای من در برداشت ؛این بود که من از درجۀ کاپیتانی به درجۀ صفر یعنی در صندلی ذخیره ها باید وبه تماشای بازی بچه ها می نشستم؛واین برای منیکه عاشق والیبال بودم برام خیلی سخت گذشت ولی هنوز در این زمان که بزرگ شده ام ودارای همسر وفرزندانی هستم هنوز هم گه گداری با بچه هایم البته درپارک بازی میکنم ویاد آنموقعها رو زنده می کنم .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کنکور تحربی دیپلم اسان خدای غریب خبرنامه به روز و تخصصی گردشگری وبلاگ آموزش 85 اشعار سید امیررضا هاشمی مسیحیت کلیسای اخر زمان (کتاب مرمون) فروشگاه فایل فرشید اکبری مطالب اینترنتی